من در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم

(هوالجمیل)

من در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم.

در مورد واقعه کربلا و حوادث آن در طول تاریخ سخنان و جملات و تعابیر بسیاری از شخصیتهای مختلف تاریخی چه مسلمان و چه غیر مسلمان گفته شده است که هر کدام از آنها به نوبه خود جالب و زیبا می باشد. گفتارهایی مانند گفتار مهاتما گاندی رهبر بزرگ هند که از بانیان استقلال هند از انگلستان بود که می گوید : « من زندگی امام حسین، آن شهید بزرگ اسلام را به دقّت خوانده‌ام و توجّه کافی به صفحات کربلا کرده‌ام بر من روشن شده است که اگر هندوستان بخواهد یک کشور پیروز گردد، باید از امام حسین پیروی کند.» یا محمد علی جناح  که در وصف امام حسین (ع) می گوید: « هیچ نمونه‌ای از شجاعت بهتر از این که حسین از لحاظ فداکاری و شهامت نشان داد، در عالم پیدا نمی‌شود. به عقیده من، تمام مسلمانان باید از این شهیدی که خود را در سرزمین عراق قربانی کرد، پیروی کنند.» و چارلز دیکنز نویسنده مشهور انگلیسی نیز می گوید :« گر منظور حسین، جنگ در راه خواسته‌های دنیایی بود، من نمی‌فهمم چرا خواهران و زنان و اطفالش به همراه او بودند؟ پس عقل چنین حکم می‌کند که او فقط به خاطر اسلام فداکاری خویش را انجام داد. »

 این جملات و جملات بسیار دیگر  بیانگر نقطه نظرات و زاویه دید این شخصیتها نسبت به این واقعه بزرگ و سترگ می باشد.گویی هر کسی می خواهد به نوعی از زاویه دید خویش عظمت قیام حسین (ع) را بازگو کند.

هر کس از ظن خود شد یار من                         وز درون من نجست اسرار من

اما یکی از حیرت آورترین و بزرگترین جملاتی که در وصف واقعه کربلا و قیام امام حسین (ع) گفته شده است همان جمله حضرت زینب کبری سلام الله علیها می باشد که می فرمایند :« ما رایت الا جمیلا» من در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم. اما زینب (س) چه دید که همه زیبایی بود ، همه تجسم زیبایی بود ، او در دل رنج و عذاب و حرمان آیا چیزی دید که اغیار ندیند ، آیا زینب (س) در ورای این همه مصیبت ، در ورای این همه بلا در دشت کربلا ، چیزی را دید که معیارهای زیباشناسی دنیا را در هم می ریزد چیزی را دید که در جای جای آن زیبایی موج می زد و در آن زیبایی حقیقی به کمال خود می رسید. اما زینب (س) چه دید؟

برای بررسی این گفتار بزرگ باید دید چه گفتارها و چه کردارهایی در کربلا از قهرمانان کربلا  سر زده است که در مجموع تابلویی از کمال زیبایی را در پیش چشمان با بصیرت زینب (س) رقم زده است تا او بگوید « من در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم».

اصحاب امام حسین (ع)

در تواریخ معتبر نقل شده است[1] که در شب عاشورا امام (ع) اصحابشان را در خیمه عند قرب الماء جمع کردند و آن خطابه بسیار معروف را نقل کردند که در آن ضمن تجلیل از یارانشان می گویند منتهای رضایت را از شما دارم اصحابی بهتر از اصحاب خودم سراغ ندارم ، اهل بیتی بهتر از اهل بیت خودم سراغ ندارم ، اما بیعتم را از روی دوش شما بر می دارم و همه شما را آزاد می کنم . اینها جز به شخص من به کس دیگری کار ندارند ، شب تاریک است و از این تاریکی شب استفاده کنید و بروید و آنها هم قطعا با شما کاری ندارند. امام در این جا در نهایت بزرگواری، در حالیکه در طی یک نبرد یک رهبر بیش از هر چیز احتیاج به نفرات و یاران بسیار دارد تا به موفقیت و پیروزی برسد ، نه تنها اجباری در ماندن یارانشان نمی نماید بلکه آنها را آزاد می نماید تا مباداکسی بر اساس زور ، اجبار یا اکراه در کنار امام باقی بماند به تعبیری شاید ایشان در حال گلچینی از بهترین نفرات تاریخ بوده اند تا اینچنین حماسه بزرگی در طول تاریخ رقم بخورد.

اما عکس العمل یاران امام نیز بسیار جالب و حیرت انگیز است یکی می گوید مگر یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسی بخواهد فدای شخصی مثل تو بکند ، ای کاش هفتاد بار زنده می شدم و هفتاد بار خودم را فدای تو می کردم ، آن یکی می گوید هزار بار ، دیگری می گوید ای کاش امکان داشت جانم را فدای تو کنم ، بعد بدنم را آتش بزنند ، خاکسترش بکنند ، آنگاه خاکسترش را به باد بدهند و دوباره مرا زنده کنند. گویی مسابقه ای صورت گرفته در اعلام وفاداری و حمایت از امام (ع) . در همین مجلس است که امام خبر کشته شدن همه آنها را داد و همه آنها آن را درست مثل یک مژده و بشارت تلقی کردند

یا حکایت مردی به نام عمر بن قرظه بن کعب انصاری از اولاد انصار مدینه . او ظاهرا از آن کسانی است که در وقت نماز ابا عبدالله خودشان را سپر اباعبدالله کرده بودند. آنقدر تیر به بدن این مرد خورد که دیگر افتاد ، لحظات آخرش را طی می کرد. ابا عبدالله خودشان را به بالینش رساندند . تازه درباره خودش شک می کند که آیا به وظیفه خود عمل کرده یا خیر می گوید :

« اوفیت یا ابا عبدالله » آیا من توانستم وفا کنم یا نه ؟

کسانی که ابا عبدالله خود را به بالین آنها رسانده است ، عده معدودی هستند . دو نفر ازآنها افرادی هستند که ظاهرا قبلا برده بوده اند ، یعنی برده های آزاد شده بوده اند . اسم یکی از آنها «جون» است که می گویند مولی ابی ذر غفاری ، یعنی آزاد شده جناب ابوذر غفاری. این شخص سیاه است و ظاهرا پس از آزادیش ، از در خانه اهل بیت پیغمبر دور نشده است . یعنی حکم یک خدمتکار را در آن خانه داشته است. در روز عاشورا همین جون سیاه نزد ابا عبدالله می آید و می گوید : به من اجازه جنگ بدهید. حضرت می فرماید : نه ، برای تو الان وقت این است که بروی بعد از این در دنیا آقا باشی ، اینهمه خدمت که به ما کرده ای بس است ، ما از تو راضی هستیم . او باز التماس و خواهش می کند و حضرت امتناع می کند . بعد این مرد افتاد به پای اباعبدالله و شروع کرد به بوسیدن که آقا ! مرا محروم نفرمایید و بعد جمله ای گفت که اباعبدالله جایز ندانست که به او اجازه ندهد عرض کرد : آقا ! فهمیدم که چرا به من اجازه نمی دهید من کجا و چنین سعادتی کجا ! من با این رنگ سیاه و با این خون کثیف و با این بدن متعفن شایسته چنین مقامی نیستم . فرمود : نه ، به خاطر این نیست ، برو . می رود و رجز می خواند ، می جنگد و کشته می شود. اباعبدالله به بالین این مرد می رود و در آنجا دعا می کند و می گوید : خدایا در آن جهان چهره او را سفید و بوی او را خوش گردان ، خدایا او را با ابرار ( ما فوق متقین ) محشور فرما ، خدایا در آن جهان بین او و آل محمد شناسایی کامل برقرار کن.

درباره عبدالله بن عمیر نوشته اند که این مرد در خارج کوفه بود که اطلاع پیدا کرد جریانهایی در کوفه رخ داده و لشگر فراهم می کنند برای اینکه به جنگ ابا عبدالله بروند . او از مجاهدین اسلام بود . با خودش گفت : به خدا قسم من سالها با کفار به خاطر اسلام جنگیده ام و هرگز آن جهادها به پای این جهاد نمی رسد که من از اهل بیت پیامبر دفاع کنم . آمد به خانه و به همسرش گفت : من چنین فکری کرده ام . گفت : فکر بسیار خوبی کرده ای ولی به یک شرط. گفت : چه شرطی ؟ گفت : باید مرا با خود ببری. زن را که با خودش برد مادرش را هم برد. این مرد شجاعتهای بسیار نشان داد و دلاوریهای بسیار کرد تا اینکه در نبرد پنجه های دستش قطع شد در همان حال آمد خدمت ابا عبدالله در حالیکه رجز می خواند به مادرش گفت : مادر ! آیا خوب عمل کردم ؟ گفت : نه ، من از تو راضی نیستم . من تا تو را کشته نبینم از تو راضی نمی شوم. این مرد می رود تا شهید می شود. بعد سر او را می برند و به طرف خیام حرم می اندازند . این مادر سر پسر خود را می گیرد و به سینه می چسباند ، می بوسد و می گوید : پسرم حالا از تو راضی شدم ، به وظیفه خودت عمل  کردی . بعد می گوید ولی ما چیزی را که در راه خدا دادیم پس نمی گیریم . همان سر را به سوی یکی از افراد دشمن پرتاب می کند و بعد عمود خیمه ای را بر می دارد و شروع می کند به حمله کردن. رجز می خواند و می گوید : من پیرزن ضعیفه ای هستم ، پیرزن ناتوانم ، اما تا جان دارم از خاندان فاطمه دفاع می کنم.

فداکاری حیرت انگیز حبیب بن مظاهر این پیر کربلا که در هنگام اقامه نماز ظهر عاشورا توسط امام حسین (ع) داوطلبانه جلوی سپاهیان عمربن سعد ایستاد و مبارزه کرد  تا نماز اقامه شود از دیگر عجایب کربلا می باشد. در حالت عادی محال است که یک مرد بتواند جلوی یک سپاه را بگیرد . اما او می کوشید که مرگ خود را آنقدر به عقب بیاندازد تا نماز امام حسین و یارانش تمام شود . همین که می دید عده ای از سواران به نمازگذاران نزدیک می شوند به طرف آنها اسب می تاخت و جلوی آنان را می گرفت . ولی هنگامی که وی به طرف آنها می رفت دسته ای دیگر از سواران که از او دور بودند به نمازگزاران نزدیک می شدند و حبیب بن مظاهر برمی گشت و با حد اعلای سرعت خود را به آنها می رسانید تا اینکه از نزدیک شدنشان به نمازگذاران ممانعت نماید . در همان حال نیز تیر بر او می بارید و آنهایی که در سپاه بین النهرین کمان داشتند وی را هدف تیر قرار می دادند با آنهمه تیر که در بدن حبیب بن مظاهر فرو رفته بود آن پیرمرد همچنان به جنگ ادامه می داد و آنقدر جان خود را حفظ کرد تا نماز به پایان رسید.

آری در مکتب حسین است که جان ، این بالاترین متاع دنیوی هر انسان که برای حفظ آن حاضر است دست به هر کاری بزند حتی حاضر است همه زندگی ، همه مال و ثروت و حتی گاهی حاضر است عزیزترین کسانش را فدا کند تا خود چند صباحی بیشتر زندگی کند را این گونه ناچیز و حقیر در مقابل حسین (ع) می دانند و هنگام تقدیم جان باز هم شک دارند که آیا حق وفا را به جا آورده اند! گویی در مکتب حسین حق وفا بسیار بالاتر از نثار جان است ! و وقتی هم مادری فرزند خود را جانباز راه حسین می بیند راضی نمی شود، مگر اینکه او را شهید راه حسین ببیند.  در مکتب حسین اجبار و اکراه در نبرد نیست در این جا التماس می کنند تا کشته شوند . حسین از او راضی است اما او تا جان ، نثار حسین نکند راضی نمی شود. عمری را در خدمت و بندگی گذرانده و حسین می خواهد بعد از این او آزاد باشد و آقای خود باشد اما در مکتب حسین آنقدر فکرها و ذهنها به کمال بلوغ خود رسیده است که یک فرد سابقا برده و بنده ، آزادگی و سیادت را در شهادت در راه حسین می داند و به درجه ای می رسد که جز معدود نفراتی می شود که حسین در آخرین لحظات زندگیش خود شخصا به بالینش می رود. در مکتب حسین است که پیرمردی سالخورده در نهایت اعجاب با توانی فراتر از یک انسان آنقدر اسب می تازاند آنقدر دفاع می کند ، آنقدر می جنگد تا حسین آخرین نمازش را به جای آورد. در مکتبی غیر حسین کجا این تاب و توانها هست؟  این وفاداریها ، این جانبازیها ، این فداکاریها ، این اظهار عشقها ، همه خود جلوه ای است از تصویر پر شکوه مکتب  حسین (ع). گویی در این کارزار هر کسی بایستی نقشی ایفا کند تا واقعه کربلا در طول تاریخ با این نقش آفرینیها ماندگار شود تا ثابت شود که « من در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم.»

قاسم بن حسن (ع)

در شب عاشورا که امام حسین (ع) اصحابش را در خیمه عند قرب الماء جمع کرد و آن خطابه بسیار معروف را القاء کرد و در آخر به همه آن جمع بشارت شهادت را داد وقتی که امام فرمود همه شما کشته می شوید حضرت قاسم بن حسن این طفل سیزده ساله با خودش فکر کردکه آیا شامل من هم خواهد شد یا نه ؟ آخرمن بچه هستم شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته می شوند و من هنوز صغیرم لذا رو کرد به آقا و عرض کرد: و انا فی من یقتل؟آیا من هم جزء کشته شدگان هستم یا نه ؟ امام فرمودند اول من از تو یک سوالی می کنم جواب مرا بده بعد من جواب تو را می دهم . می خواستند این سوال و جواب پیش بیاید تا مردم آینده فکر نکنند که این جوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد. لذا امام (ع) فرمودند که اول من سوال می کنم : کیف الموت عندک پسرکم ، فرزند برادرم بگو که مردن و کشته شدن در ذائقه تو چه مزه ای دارد؟ فورا گفت : احلی من العسل ، از عسل شیرینتر است. یعنی برای من آرزویی شیرینتر از این آرزو وجود ندارد. بعد که حضرت قاسم به میدان می رود و مانند شیر بچه شجاعت نشان می دهد و مبارزه می کند ، تا اینکه ضربتی بر فرق سرش فرود می آید و از اسب به زمین می خورد و فریاد می زند : عمو جان من هم رفتم مرا دریاب. یک مرتبه متوجه شدند که حسین (ع)  به سرعت می آید و بر بالین قاسم می نشیند و فریاد می زند : فرزند برادر ! چقدر بر عموی تو ناگوار است که فریاد کنی و عمو جان بگویی و نتوانم به حال تو فایده ای برسانم ، نتوانم. چقدر بر عموی تو این حال تو ناگوار است.

آری در مکتب حسین است که طفلی سیزده ساله به بلوغی از فکر و معنویت می رسد که جغرافیای ذهن ما آدمیان به آنجا قد نمی دهد . طفلی که مرگ را شیرینتر از عسل می داند گویی هیچ شیرینی و لذتی بالاتر از آن برای این طفل وجود ندارد. در مکتب حسین است که کودکان به بزرگان و مدعیان بزرگی درس می آموزند تا اینگونه زینب بگوید که :

« من در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم »

حضرت عباس (ع)

نوشته اند که حضرت عباس (ع) وقتی با دلاوریهای بسیار و جنگاوریهای بسیار به شریعه فرات می رساند اسب خودش را وارد آب می کند. اول مشکی را که همراه دارد پر از آب می کند و به دوش می گیرد. تشنه است ، هوا گرم است ، جنگیده است، همین طوری که سوار است تا زیر شکم اسب را آب گرفته است ، دست می برد زیر آب ، مقداری آب با دو مشت خودش تا نزدیک لبهای مقدس می آورد. آنهایی که از دور ناظر بوده اندگفته اند اندکی تامل کرد بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد . آبها را روی آب ریخت . آنجا کسی ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید ، اما وقتی بیرون آمد یک رجزی خواند که در این رجز مخاطب ، خودش بود نه دیگران. از این رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید. دیدند در رجزش دارد خودش را خطاب می کند ، می گوید :

یا نفس من بعد الحسین هونی                                   و بعده لا کنت ان تکونی

هذا الحسین شارب المنون                                        و تشربین بارد المعین

هیهات ما هذا فعال دینی                                          و لا فعال صادق الیقین

ای نفس ابوالفضل! می خواهم دیگر بعد از حسین زنده نمانی. حسین دارد شربت مرگ می نوشد ، حسین با لب تشنه در کنار خیمه ها ایستاده است و تو می خواهی آب بیاشامی ؟! پس مردانگی کجا رفت؟ شرف کجا رفت؟ مواسات کجا رفت؟ همدلی کجا رفت؟ مگر حسین امام تو نیست؟ مگر تو ماموم او نیستی ؟ مگر تو تابع او نیستی ؟ هرگز دین من به من اجازه نمی دهد هرگز وفای من به من اجازه نمی دهد .

به موجب روایت ابن بابویه حضرت عباس (ع) قبل از این که مبادرت به حمله عمومی علیه سپاه عمربن سعد بکند مبادرت به جنگ تن به تن کرد. مردی به اسم عبدالله بن عقبه غنوی از سپاه عمربن سعد وارد میدان شد و هماورد خواست . حضرت عباس از سپاه امام حسین (ع) جدا شد و به سوی میدان جنگ رفت . حضرت به عبدالله بن عقبه می گوید : آیا در خود توانایی جنگ با من را می بینی ؟ تو وقتی وارد میدان شدی و هماورد خواستی پیش بینی نمی کردی که من به جنگ تو بیایم و به همین جهت می گویم اگر در خود توانایی جنگ با مرا نمی بینی مراجعت کن . خود او هم دریافت که حریف حضرت ابوالفضل (ع)  نمی شود ولی نمی توانست از میدان جنگ مراجعت نماید چون اگر بر می گشت وجهه خود را از دست می داد. اما عباس (ع) تمایل به مبارزه با او را ندارد و می گوید با این که بر روی برادرم حسین (ع) شمشیر می کشی ، من خود از پیکار با تو صرف نظر می کنم تا این که بتوانی بدون اینکه وجهه ات را از دست بدهی مراجعت کنی یا می گویم که قبیله تو حقی بر من دارد و من خواهان کشتن تو نیستم و تو می توانی از میدان جنگ مراجعت نمایی . عبدالله بن عقبه می گوید تو از قبیله بنی هاشم هستی و من از قبیله غنوی و هیچ کس باور نمی کند که قبیله من حقی بر تو دارد. پس چاره ای بر پیکار نیست . عباس (ع) علی رغم برتری محسوس بر وی که مورد تایید سپاهیان دو طرف بوده است دو بار در طی شمشیر انداختن عبدالله بن عقبه تظاهر به احساس درد و تالم می کند سپس برای اینکه عبدالله بن عقبه را از میدان جنگ خارج نماید به طوری که مغایر با حیثیت جنگی او نباشد با صدای رسا و قوی خود می گوید : ای مرد دلیر تو با ضربات شمشیر خود نشان دادی که در شجاعت کم نظیر هستی و من میل ندارم که بیش از این با تو پیکار کنم برای اینکه پدران تو با پدران من دوست بوده اند و حق دوستی مانع از این است که تو مرا به قتل برسانی و یا این که من تو را به قتل برسانم . عبدالله بن عقبه آن مرتبه از فرصت استفاده کرد تا این که از میدان جنگ خارج شود  او نیز با صدای رسا می گوید : چون می گویی که پدران من نسبت به پدران تو نیکی کرده اند و بین آنها رابطه دوستی وجود داشته فتوت مانع این است که من تو را به قتل برسانم !!

و عباس (ع)  سه برادر کوچکش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد و گفت : بروید برادران من می خواهم اجر مصیبت برادر را برده باشم.

آری در مکتب حسین است که عباس (ع)  حتی جرعه ای آب را نیز بر خود روا نمی دارد تا وقتی که حسین تشنه است . وفای ابوالفضل ، ارادت و عشق ابوالفضل تاب نمی آورد که در اوج تشنگی و خستگی ببیند که حسین و اهل بیتش تشنه باشند اما او سیراب باشد. آری عشق و ارادت است که در مکتب حسین باعث می شود گواراترین حلال خدا در آن لحظه و با آن شرایط برای او در مقابل حرمت حسین حرام شود. در مکتب حسین است که در اوج خباثت دشمن ، در اوج ستمهایی که روا داشتند عباس (ع)  جوانمردی اش را کنارنمی گذارد و  از هوای نفسش پیروی نمی کند و قصدش فقط کشتن و انتقام نیست که اگر هم این کار را بکند در هیچ مرام و مسلکی هیچ ملامتی بر او روا نیست . اما عباس راضی می شود که حتی آبرویش در خطر بیافتد ، حتی دشمن پست و زبون به جای قدرشناسی ، فتوت خود را به رخ عباس بکشد که او را نکشته است ، تا عباس از اصول جوانمردی اش باز نگردد. اینها برای هر شخص عادی نه ، برای هر جنگاور و رهبر بزرگی نه ، برای هر کسی در این دنیا بسیار سنگین است و نمی تواند کنایه دشمن بسیار ضعیفتر از خود را تاب بیاورد .آری فقط عباس می تواند  که باز هم دم نزند و  خشنود باشد که ضعیفتر از خویش را در نبرد تن به تن به قتل نرسانده است. و عباس که با اینهمه فضیلتی که در نزد خدای خویش دارد آنگونه که حضرت سجاد (ع) فرمودند : خدا بیامرزد عمویمان عباس را که در بین شهدا مقامی را دارد که همه شهدا به آن غبطه می خورند. با اینهمه عباس می خواهد برادرانش را قبل از خودش بفرستد که اجر برادر شهید را نیز ببرد چرا که او ابوالفضل است و همه فضل و خوبیها از آن او باید باشد.  در مکتب حسین است که جلوه های فداکاری ، شجاعت ، ارادت ، جوانمردی و صبر ابوالفضل (ع)   باعث شود که زینب (س) بگوید « من در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم »

 

امام حسین (ع)

اما حسین (ع)  ، چه باید گفت از حسین که خود سرچشمه مکتب است و قافله سالار عشق . هر صحبت او در نهایت فصاحت و زیبایی است آنگونه که عقلها مدهوش و مبهوت به عظمت این سخنان می نگرند.

 آنجا که در شعر خویش ، در بین راهی که به طرف کربلا می رفتند می خواندند :

و ان تکن الدنیا تعد نفسیه                                      فدار ثواب الله اعلی و انبل

اگر چه دنیا قشنگ و نفیس و زیباست ، اما هر چه دنیا قشنگ و زیبا باشد ، آن خانه پاداش الهی خیلی قشنگتر و زیباتر و عالیتر است.

و ان تکن الابدان للموت انشات                   فضل امری بالسیف فی الله افضل

اگر این بدنها آخر کار باید بمیرد ، آخرش اگر در بستر هم شده باید مرد ، در مبارزه با یک بیماری هم شده باید مرد، پس چرا انسان زیبا نمیرد؟ پس کشته شدن انسان به شمشیر در راه خدا بسیار جمیلتر و زیباتر است.

و تعبیر زیبایش در مورد مرگ که می فرمایند : «مرگ را مانند یک گردنبند که برای یک زن جوان زینت می باشد برای انسان زینتی می دانم».

آنجا که می فرمایند : « جمیع آنچه خورشید بر آن طلوع می کند ، تمام دنیا و مافیها ، دریای آن و خشکی آن ، کوه و دشت آن در نزد کسی که با خدای خویش آشنایی دارد و عظمت الهی را درک کرده و در پیشگاه الهی سر سپرده است مثل یک سایه است».

حسین (ع) در آخرین لحظات حیات رویش را به قبله می کند و می فرماید : « رضا بقضائک و تسلیما لامرک و لا معبود سواک یا غیاث المستغیثین »

آری در مکتب حسین است که مرگ زینت و افتخار است و دنیا سایه ای بیش به نظر نمی رسد و ذلت از او فاصله ای دارد به درازای عزت حسین  و در همه حال و در اوج سختیها و مصیبتها او تسلیم است و راضی به رضای الهی.

حسین (ع) بعد از کشته شدن اصحاب و برادران و فرزندانش فریاد می زند : « هل من ناصر ینصرنی » گویی می خواهد آخرین دعوت خویش به حق را انجام دهد تا اگر کسی می خواهد هدایت شود و راه حق را بپوید بهانه ای دیگر نداشته باشد. نگوید که دیگر فرصت توبه و بازگشت نیست. نگویند که با اینهمه جنایت و ستم اگر هم بخواهیم بازگردیم حسین ما  را نمی پذیرد. گویی حسین (ع) تا آخرین لحظات نیز از دست رسالت خویش باز نمی ایستد رسالت نبوی جد بزرگوارش رسول اکرم ( ص) که در وصف سختکوشی و تلاشش در راه هدایت گمراهان و حسرت بسیارش در گمراهی آنان خدای متعال می فرماید : «مبادا بر اثر شدت تاسف و حسرت بر وضع آنان جان خود را از دست بدهی»[2]

 

اما حسین چه کرد و اعمالش چه بود؟ این حسین که بود که شمع پر فروغی افزود که تا دنیا دنیا است آتش بر جان شیفتگانش زند و تا دنیا دنیاست مظهر همه خوبیها شود. حسین این گونه بود که :

شب عاشورا  را مهلت می گیرد تا شب راز و نیاز عاشقانه با خدای خویش قرار دهد گویی می خواهد آخرین صحبتها و معاشقه خود را با خدای خویش انجام دهد تا قبل از ملاقات حضرت حق و رهایی از دنیای مادی آخرین حظهای معنوی خویش را ببرد .

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شب  کاندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

سیراب کردن حر و لشگریانش هم حکایت دیگری است از مروت و جوانمردی حسین (ع) ایشان وقتی تشنگی حر و لشگریانش را می بیند فورا می فرماید : آبهایی را که در منزلگاههای مختلف راه ذخیره کرده اند بیاورند تا افراد و اسبهای حر سیراب شوند. حتی خودشان مراقبت می کنند که حیوانهای اینها کاملا سیراب شوند. حتی اسبها که آب می خوردند فرمود : اینها اگر خسته باشند با یک نفس سیر نمی خورند ، بگذارید با دو نفس ، سه نفس آب بخورند.

در صبح عاشورا اولین کسی که به طرف خیمه های امام حسین (ع) می رود تا ببیند اوضاع از چه قرار است شمر بن ذی الجوشن بود. وقتی از پشت خیمه ها آمد ، دید خیمه ها را به هم نزدیک کرده اند و خندقی کرده اند و خار جمع کرده اند و آتش زده اند خیلی ناراحت شد که از پشت نمی شود حمله کرد شروع کرد به فحاشی. یکی از اصحاب گفت آقا ! اجازه بدهید همین جا یک تیر نصیبش بکنم. فرمود : نه . گفت :من او را می شناسم  که چه جنس کثیفی دارد ، چقدر فاسق و فاجر است. فرمود : می دانم ولی ما هرگز شروع به جنگ نمی کنیم ولواینکه به نفع ما باشد.

امام حسین (ع) در نبرد تن به تن با یکی از افسران سپاه عمربن سعد به نام تمیم بن قحطبه ، پس از مجروح کردن آن شخص به بالای سر آن مرد می رود. در حالیکه همه انتظار می کشیدند که حسین (ع) آن مرد را به هلاکت برساند ، حسین (ع) سر را خم می کند و می گوید :

 ابن قحطبه اگر من بتوانم کمکی به تو بکنم ، مضایقه نخواهم کرد. تمیم می گوید : دو پای من به شدت مجروح گردیده و توانایی حرکت ندارم و اگر می خواهی به من کمک بکنی بگو بیایند و مرا از این جا ببرند. حسین (ع) به سوی سپاه بین النهرین بانگ می زند تا او را از میدان خارج نمایند و سفارش می کند که از این مرد خیلی خون رفته است و زخمهای او را فوری ببندید که خون متوقف شود. و عجب از حسین که همه عزیزانش را به فجیعترین وجه کشته اند و اهل بیتش هم تا ساعاتی دیگر به اسارت کشیده می شوند اما در این شرایط ذره ای بغض و کینه شخصی ندارد و ذره ای هوای نفس نمی تواند در او رسوخ پیدا کند و با جوانمردی سفارش زخم دشمن را می کند!

حسین (ع) در عصر عاشورا با وجود آنهمه درد و رنج و مصیبت ، شهادت نزدیکترین و بهترین یارانش باز هم با روحیه ای بالا با دشمن نبرد می کند . طوری که به روایت فردی به نام عبدالله بن فضل عماد از افسران سپاه عمربن سعد: حسین خیلی خسته شده بود معهذا مقاومت می کرد و من چند بار دیدم که شمشیر خود را از یک دست به یک دست دیگر می داد تا این که خستگی دست را رفع نماید و چند بار مشاهده کردم که با آستین جامه خود عرق خود را پاک می نماید ولی باز عرق از صورتش فرو می ریخت و من از پایداری آن مرد حیرت می نمودم و لحظه ای خود را به جای او فرض کردم تا این که بدانم که  آیا من نیز بعد از این که فرزندان و برادران و برادرزادگان و دوستان خود را از دست دادم ، می توانستم به تنهایی آن گونه پایداری کنم و دریافتم که در من آن نیرو نبود. باید در نظر گرفت که حسین (ع) در اوج احساسات انسانی یک  انسان بود. اصولا پیامبران و امامان که اسوه و الگوی انسانها می باشند از جنس مردم می باشند به تعبیر قرآن مانند مردم در بازار راه می روند ، غذا می خورند و مانند همه انسانها سرشار از عواطف و احساسات آدمیان هستند حتی همه سختیها و همه مصیبتها و همه احساسات آدمیان را با شدتی بیشتر از انسانهای معمولی احساس می کنند  چرا که هر چه انسان ، انسانتر احساساتش عمیقتر . حسین (ع) با وجود لمس این همه مصایب با پوست و گوشت و خون خویش ، که هر کدام می تواند هر رهبر و هر انسانی را در هم بشکند باز هم لب به شکوه و شکایت نمی گشاید که  این روحیه ستایش آمیز حسین (ع) نشانه روح زیبای ایمان و اعتقاد در جان حسین است . در این شرایط حتی خطابه های آتشین می گوید آنگونه که دشمن احساس خطر می کند و دستور می دهند که هلهله راه بیناندازند تا صدای رسای حسین که در عمق تاریخ امتداد پیدا کرد به گوش سی هزار لشگر عمربن سعد نرسد.

و حسین (ع)  هر چه شهادتش نزدیکتر می شده است چهره اش بشاشتر و نورانیتر می شده است. گویی این روح به مراد دیرینه خویش نزدیکتر می شود و شکوه ایمان به آخرین مرتبه کمال می رسد و نفس مطمئنه حسین رجعتی عاشقانه به پروردگار یکتای خویش دارد تا در جوار حق آرام و خشنود بگیرد تا در طول تاریخ مد موجهای برآمده از ماه پرفروغش لرزه بر اندام ظالمان و مستکبران تاریخ بیاندازد.

آری زینب هر چه در کربلا  دید ایمان بود و عشق بود و شجاعت . ارادت بود و مروت و انسانیت. خلوص بود و تسلیم شدن به رضای حق آنگونه دید که دئانت و پستی دشمنانش در مقابل این خصلتها کم فروغ گردید و مصایب در مقابل این عظمتها کمرنگ شد.

گویند هر چه روح را به کمال حظ برساند زیباست و وقتی می بینیم که روحهای سرگشته و ویلان آدمیان در طول تاریخ با یاد آوری واقعه کربلا به کمال حظ می رسند و حماسه ها می آفرینند و لرزه بر اندام بنای سست و عنکبوت گونه ستمگران می اندازند باز هم گفته زینب (س) را به یاد می آوریم که « من در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم »

   

 

یا ابا عبدالله ، اشفع لنا عند الله

عاشورای 1434 هجری قمری

                                                                                    مهدی وفانوش   

                                                               



[1] - در این نوشتار روایتهایی که از امام حسین (ع)  و یارانشان آورده شده است از کتاب «حماسه حسینی» از استاد شهید مرتضی مطهری و کتاب «امام حسین (ع) و ایران » نوشته کورت فریشلر می باشد که علی رغم اینکه انتقاداتی به این کتاب وارد می باشد در بسیاری از موارد به مانند یک مورخ بی طرف ، با بررسی صحت تمام اسناد معتبر تاریخی در زمینه واقعه کربلا و نتیجه گیریهای عقلانی ، مطالب آن به رشته تحریر درآمده است.

[2] - آیه 8 سوره فاطر

گزارش تخلف
بعدی