دلباره فصل

فصل
فصل وصل بلا بود
بلایی ز بن درد
جاری شده
ز باور ذهن
بر سوره حیرت
فصل
فصل مهیبی بود
سخت می آمد
سخت می گذشت
نفس در فضایی بی در رو
روزگار به حبس می گذراند
و بطالت
زمان را
به مسلخ نگرانی می برد
و امید به فردا
امروز را به تباهی می کشاند
و امروز
همان روزی بود
که نعش بی جان دیروز را
در درگه تاریخ
به خاک سپردیم
به امیدی
که شاید
فردای ما رنگی ز دیروز
و نشانی ز روزگار سرد پیشین
به خود نبیند
وه ! شگفتا
چه خام بود این امید
که زنگار غفلت زامروز
فردایمان را
همزاد دیروزمان کرده بود
فصل
فصل فضل فروشی
در بیراهه هایی
که به خراب آباد نشان داشت
فصلی که
کمان تابدار تصور
تیر غرور
از جرگه تباهی
به قوت
حقارت
رها می کرد
فصلی که گذشت
فصل تجربه در بستر ناکامی
در عمق تلخی
با تمام زیبایی
با تمام زشتی
حک بر لوح تقدیر
باور را به خویشتن ارزانی می داشت
و فصل نو می آید
فصل عبور ز تعلق
که بوی شکفتن
قناری کوچک گلزار دل را
از خود بی خود کرده بود
و این فصل
آغازی است در مرتبه ای والا
که از سر لطف شکوهمندانه
بارید
عطیه جان شد
و فصل
فصل پرواز شد
در انتهای رقص جان

آذر 82 - تهران

برای نظردهی اینجا کلیک کنید.
گزارش تخلف
بعدی